ماهی گیر مـهربان
ظهر از نیمـه گذشته بود.خورشید گرم وسوزان بر سرش مـی تابید. شعر درباره ی ادب و مهرورزی صورت آفتاب سوخته ی پیرمرد مـهربان خسته بـه نظر مـی رسیر.
بازحمت تور ماهی گیری اش را کـه با هزاران امـید بـه آب انداخته بود بیرون کشید .ولی این بار هم از ماهی خبری نبود بـه جز چندتا ماهی ریزه مـیزه .مدت ها بود کـه کارش این شده بود.صبح مـی آمد و تورش را بـه آب مـی انداخت.
در دور دست ها ماهی گیرانی کـه مشغول صید بودند بـه چشم مـی خوردند. شعر درباره ی ادب و مهرورزی با خودش گفت: شعر درباره ی ادب و مهرورزی کاش من هم پسری داشتم که تا در این کارها بـه من کمک مـی کرد. بـه هر حال بیشتر از این نمـی توانست آن جا بماند.
تور و قلاب ماهی گیری اش را جمع کرد و با نا امـیدی روانـه ی منزل شد.همسرش با مـهربانی بـه پیش او آمد وسایل ماهی گیری اش را از دستش گرفت و به او خسته نباشی گفت و پیـاله ی آبی بـه دستش د اد.
پیرمرد آب را سر کشید و با ناراحتی گفت: امروز هم هیچی . همسرش او را دلداری دادو و گفت: خدا روزی رسان هست .نا امـید نشو . درون همـین وقت صدای درون شنیده شد. پیرمرد درون را باز کرد و پسرکی را دید با یک ماهی بزرگ و زیبا .
پسرک گفت : امروز وقتی تورخود را جمع مـی کردید این ماهی از تور شما بیرون افتاد و شما آن را ندیدید.من خیلی شما را صدا کردم اما شما صدای من را نشنیدید. بفرمایید.
پیرمرد ماهی را گرفت و لبخند زنان بـه اتاق آمد و دستهایش را بـه سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایـا تو روزی رسانی . ممنونم.
، شعر درباره ی ادب و مهرورزی
[دبستان زمزم - داستان مـهرورزی (طرح کرامت پایـه دوم ) شعر درباره ی ادب و مهرورزی]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 02 Nov 2018 13:00:00 +0000